شگرداقتصادی ملانصرالدین
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!
آزمون مدیران باقلیان
نقل است شاه عباس صفوی، رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و به
خدمتکاران دستور داد تا در سر قلیان ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده
کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر
کرد اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با
احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی
نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند. آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.»
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: «براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت.»
شاه به رئیس نگهبانان دربار، که پک های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت: « تنباکویش چطور است؟»
رئیس نگهبانان گفت: «به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!»
شاه
با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: «مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و
مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید.»
کدام یک ازافرادراسوارمیکنید؟
شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما
در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس
میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ
است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در
رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه
نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید.
*
*
*
*
*
*
*
*
*
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما
باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی
است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
شرح حکایت
همه میپذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمیکند. چرا؟
زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشتهها و
مزیتهای خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهیها،
محدودیت ها و مزیتهای خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات
میتوانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
تحلیل فوق را میتوانیم در یک چارچوب
علمیتر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق،
تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار میگیرد. در تفکر
سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیتهای محیطی خود،
استفاده میکند و قادر نمیگردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را
تحلیل کند. تفکر جانبی سعی میکند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل،
سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و
با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند.
در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیتهای خود را ببخشیم میتوانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخدهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث میشود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمیکنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمیگذارند. اکثریت شرکتکنندگان خود را در این چارچوب میبینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که میتوانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکردهاند.
حکایت خواندنی زبان تبر
هیزم شکن تنومند اما بدخلقی در نزدیکی دهکده شیوانا زندگی می کرد. هیزم شکن
بسیار قوی بود و می توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه تراشیده درخت قطور
را تهیه و تحویل دهد اما چون زبان تلخ و تندی داشت با اهالی شهرهای دور
قرار داد می بست و برای مردم دهکده خودش کاری نمی کرد.
برای ساختن پلی
روی رودخانه نیاز به تعداد زیادی تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و
سیلاب هم نزدیک بود، اهالی دهکده مجبور بودند به سرعت کار کنند و در کمتر
از دو هفته پل را بسازند. به همین خاطر لازم بود کسی نزد هیزم شکن برود و
از او بخواهد که کارهای جاری خودش را متوقف کند و برای پل دهکده تنه درخت
آماده کند.
چند نفر از اهالی نزد او رفتند اما جواب منفی گرفتند. برای
همین اهالی دهکده، نزد شیوانا آمدند و از او خواستند به شکلی با مرد هیزم
شکن سرصحبت را باز کند و او را راضی کند تا برای پل دهکده تنه درخت آماده
کند.
شیوانا صبح روز بعد اول وقت لباس کارگری پوشید. تبری تیز را روی
شانه گذاشت و به سمت کلبه هیزم شکن رفت. مردم از دور نگاه می کردند و می
دیدند که شیوانا همپای هیزم شکن تا ظهر تبر زد و درخت اره کرد و سرانجام
موقع ناهار با او سر گفتگو را باز کرد و در خصوص نیاز اهالی به پل و باران
شدیدی که در راه است برای او صحبت کرد. بعد از صرف ناهار هیزم شکن با شادی و
خوشحالی درخواست شیوانا را پذیرفت و گفت از همین بعد از ظهر کار را شروع
می کند. شیوانا هم کنار او ایستاد و تا غروب درخت قطع کرد.
شب که شیوانا
به مدرسه برگشت اهالی دهکده را دید که با حیرت به او نگاه می کنند و دلیل
موافقیت هیزم شکن یکدنده و لجباز را از او می پرسند. شیوانا با لبخند اشاره
ای به تبر کرد و گفت: «این هیزم شکن قلبی به صافی آسمان دارد. منتهی مشکلی
که دارد این است که فقط زبان تبر را می فهمد. بنابراین اگر می خواهید از
این به بعد با هیزم شکن هم کلام شوید چند ساعتی با او تبر بزنید. در واقع
هر کسی زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقیه می فهمد و شما هر وقت خواستید
با کسی دوست شوید و رابطه صمیمانه برقرار کنید باید از طریق زبان ابزار شغل
و مهارت او با او هم کلام شوید.»